حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۶۷۶

 

 

امـشب ؛ اتـاق آبی خاطرات من ،

 

سـتاره باران حضـور توست ....

 

فا نوس احساس را در دست می گیرم

 

و در جستـجوی د لتنـگی، سـرگردانم .

 

باران نگاهت ، گونـه هایم را خیس کرده

 

و لرزش صـدایت ، تارهای احساسـم را می نوازد .

 

من از چشـمان شبنم زده مهـتاب آمده ام .

 

از کنار جوانه های عشق و طنین قلب عاشقم

 

و چشمان باران خورده ام .

 

آمده ام تا دوباره در آغوشت بگیرم

 

و برایت از تنها یی شبهای غربت بگویم .

 

از احساس باران ، هنگام لمس زمین ...

 

ای کـاش می شد بیشتر مهربان بود

 

و عاشقانه یکدیگر را دوست داشت.

 

ای کاش می شد دل را با محبت

 

و آرامش را با قلب پیوند زد...

 

کاش وقتی به او می اندیشم،

 

قطرات اشک اجازه دهد تا او را در خیا لم خوب نظاره کنم .

 

کاش زبانم و دلم یاریم می دادند تا

 

با تکرار نام او ،آتش وجودم را برای لحظاتی خاموش کنم

 

و حتی اگر شده برای لحظه ای به آرامش برسم ...

 

دوباره پاییز آمده و نفسهای عاشقانه ام را به شماره انداخته .

 

هنوز نیامده ، هوای دقایقـم را بارانی کرده ...

 

چشمـانم را می بندم

 

و دستان غبار گرفته ام را زیر بارانهای پر صدای شبانه می گیرم

 

تا پر از احساس شوم و "عاشق ماندن" را بهتر تجربه کنم...

 

 

۶۷۵

 

 

در خلوت زندگی . . .

در خلوت زندگی، تحمل دلتنگی هایی که مدام به پنجره دل ما تلنگر می زنند، آسان نیست ...

خاطرات شیرین روی ریل ذهن ما به سرعت ثانیه ها  می گذرند و ما دلتنگ آن چیزهایی میشویم که روزی لحظه های دلپذیری می آفریدند

یکی در این گذر، دلش برای آدمهایی تنگ می شود  که در بخشی از خاطراتش جا خوش کرده اند. دیگری دلتنگ آواهایی است  که از دور حواسش را می نوازند

آن یکی وقتی در آینه می نگرد،  دلش برای شب از دست  رفته گیسوانش تنگ می شود و برای  همه آن روزها، ماهها و سالهایی که به تدریج شفافیت هایش را به آنها سپرده است .

من اما لا به لای این حال و هوایی که ماندن و نفس کشیدن را معنا می کند گاه دلم برای رفتن تنگ می شود ! ! !  

امشب دلتنگ خاطراتی شده ام که پشت سر جا مانده اند و بی تاب آرزوهایی که از روبرو می گریزند ...

شاید آخر دنیا آخر آرزوها باشد و همه آرزوها رنگ تحقق بگیرند وشاید تا همین چند ثانیه دیگر آخر دنیا شود .

و رویای فرشته شدن همه آدمها که همیشه ذهنم را قلقلک می دهد تحقق یابد...

آدمهایی که الان هم روی زمین خاکی کنارما هستند وما آنقدرازحقیقت آنها فاصله داریم وآنقدرزمینی شده ایم ،

که گاه یادمان می رود لازم نیست همه فرشته ها بال داشته باشند.

بیراهه راههایی که رفته ایم را به گذشته  بسپاروگذشته را به باد . . .

راه زندگی برای هیچکس رو به گذشته نبوده است

زندگی رو  به  فرداست که ادامه دارد،  نه دیروز . . .

 

 

۶۷۴

 

 

قدرم را بدان 

می دانم روزی فرا می رسد که حسرت روزهای با هم بودنمان را

بکشی... 

می دانم پشیمان خواهی شد از اینکه یک قلب عاشق را

شکستی ! 

می رسد روزی که با چشمهای خیس روزی صدها بار متنهایی که به

عشق تو نوشتم  را بخوانی و قدر آن لحظه که با من بودی را

بدانی....

می دانم پشیمان می شوی ! دیگر کسی مانند من در قلبت متولد

نخواهد شد ... 

مانند من دیگر کسی نیست که دیوانه وار عاشق تو باشد و تو را از ته

دل دوست داشته باشد!

قدرم را  ندانستی ای بی وفا ....

آن زمان قدر مرا خواهی دانست که دیگر نمی توانی  مرا ببینی و آن

زمان برایت یک گمشده خواهم بود.... 

مانند من دیگر کسی در زندگی ات نخواهی دید ، کسی که شب و روز

به یاد تو  هست و از غم نبودنت چشمهایش لحظه به لحظه بارانی

است.... 

می دانم روزی فرا می رسد که برای یافتنم به کهکشانها نیز

سفر خواهی کرد !

می دانم روزی فرا می رسد که با خود می گویی ای کاش که

قلبش  را زیر پاهایم له نکرده بودم ، ای کاش قدر آن اشکهایی که

برایم می ریخت را می دانستم!

من می روم تا قدرم را بدانی ، تا هستم و عاشقت هستم و هنوز  هم

دیوانه وار تو را دوست دارم

مرا باور نمی کنی ، اما لحظه ای که می روم  و دیگر هیچ نام و ن

شانی از من نیست

پشیمان می شوی که چرا قلب عاشقم را باور نکردی!

می روم تا معنای عشق را بفهمی و بدانی که از ته دل عاشقت

بودم .... 

می روم تا یک بی وفا مثل خودت به زندگی ات بیاید و قلبت را بشکند

و تو را تنها بگذارد! 

آن زمان است که معنای تنهایی را خواهی فهمید! 

می رسد آن روزی که برای یافتنم از هفت دریا و هفت آسمان بگذری

افسوس که آن روز دیگر قلبم برای تو نیست ، عاشق تو نیست .... تا

هستم ، عاشقت هستم و دوستت دارم مرا باور کن ، تا پرستویی

نیامده  و مرا همراه با خود نبرده است مرا درک کن که اگر رفتم

دیگر نخواهم آمد  آن لحظه است که خواهی فهمید من چقدر تو را

دوست داشته ام .... 

تا هستم مرا باور کن زیرا اگر رفتم دیگر مرا نخواهی دید!

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست.... 

فردا که میایی به سراغم ، نفسی نیست....

 

           گاهی دل آنچنان پر درد می شود

                   که فرصت آهی نمیابد

 

 

۶۷۳

 

 

گفتی عاشقی را از پروانه بیاموز

 

              آموختم

                   سوختم

 اما تو

 حتی لحظه ای زیر پایت را نگاه نکردی

 تا ببینی چگونه خاکسترم را فرش راهت کردم

  تا عبور کنی

   تا بگذری و راهی شوی

       به سوی خوشبختی

         به سوی عشق

 اما تو...

 بماند

 این نیز بماند کنار ناگفته های دیگرم

 که بغضی سنگین شده

 و نفس کشیدن را زجرآورترین موهبت الهی ساخته بماند...

 بی تابِ مرگم

 ‌"مرگ!

 ای نزدیک ترین

 آغوشت را هدیه می دهی؟ "

 

 

۶۷۲

 

 

 آرزوهایم را رنگ دوباره می زنم

و می فروشمشان

خوش رنگ تر و زیباتر از آن چه هستند

برای من

آن چه که بودند.....

آرزوهایم را می فروشم،

و پول جمع می کنم تا آرزوی تو را بخرم برای خودم،

آرزوی کوچک تو را

هرچند که به خوش رنگی آرزوهای خودم نباشد

آرزوهایم را می فروشم،

ارزان . . .

کسی خریدار نیست؟

 

۶۷۱

 

باران نیمه شب چقدر دوست داشتنی است

 

انگار هر که بیدار باشد

 

صدای پای قطره ها  را روی قلب  خود میشنود

 

گاهی از خود  می پرسم

 

چرا روز یکباره در اوج شادی و درخشندگی ها فرو میرود

 

و تولد شب  برای چیست؟

 

بعد می اندیشم اگر شب نبود

 

از روزهای خالی از شور زیستن به کجا باید پناه میبردیم؟

 

مگر نه این است که بعضی شبها 

 

وقتی که همه فانوسها و مهتابی و قلبها خوابیده اند

 

احساس میکنیم کسی زمین را در دستهایش گرفته است 

 

و تکان میدهد؟

 

مگر نه این است که همه کوچک و بزرگ و زشت و زیبا

 

درون شب گم می شویم و در شب

 

کلمات از همه وقت بی تاب ترند و رساتر؟

 

آیا کسی برای بدرقه صدای ما کاسه ای اب خواهد پاشید؟

 

آیا یک بار دیگر میتوانم خورشید را ببویم

 

و سفره صبحانه را روی فرش سالخورده بچینم؟

 

همیشه از خودم میپرسم نام من در کجا به خاک سپرده خواهد شد؟

 

خوب است نام مرا پای درخت نارون

 

در حاشیه خیابانی که عشاق از آن عبور کرده اند به خاک بسپارند.

 

اتاقم در شب غوطه ور است

 

پیشانی ام را روی سجاده میگذارم و از خاک فاصله  میگیرم....

 

 

پدر

 

 

پیشاپیش

میلاد مولود کعبه مولی الموحدین

حضرت علی ( ع )

و

 روز پدر

بر همه مبارک باد

 

دلتون شاد

 

 

۶۷۰

 

 

کاش هرگز به این دنیا نیامده بودم

و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسد


آخر چگونه میتوان در این دنیا زندگی کرد ؟

دنیایی که در آن آدم ها روزی چندین بار عاشق می شوند

دنیایی که در آن عشق را تنها در ویترین کتابفروشی ها میتوان یافت

دنیایی که در آن محبت و صداقت مرده و جای آنها را بی وفایی و دروغ گرفته

دنیایی که در آن دروغ عادت ٬ بی وفایی قانون ٬ و دل شکستن سنت است



دنیایی که در آن عشق را باید به بها خرید

 

۶۶۹

 

 

 

نگرانم
نگرانم برای روزهایی که میایند تا از تو تاوان بگیرند
نگرانم برای پشیمانی ات زمانی که هیچ سودی ندارد
روزگاری درد کشیدنت برایم عذاب اور بود
اما روزها خواهند گذشت
و
تو
آری تو
آنچه را به من بخشیدی
ز دست دیگری باز پس خواهی گرفت
تو مرا فراموش خواهی کرد
میدانم

من منتظر شکستنت نیستم
نفرین هم نمیکنم
به حرمت عشقی که هرگز معنایش را ندانستی
به خاطر اشکهایی که به من ارزانی داشتی
به خاطر
به خاطر خودت
اما میدانم که این برای فرار از سرنوشت کافی نیست
نمیدانم هنوز هم میتوانی مثل قدیم بخندی
اینجا همیشه سرد است
همیشه همیشه حالم خوب نیست
اما هرگز دیگر گرمایی از وجودت طلب نخواهم کرد
باورم بود کنارمی همیشه
باورت داشتم
بودنت مهمترین دلیل بودنم بود
ستایش ات کردم نه آنگونه که لایقش باشی
اما چشمانم تنها تو را میدید
تویی که امروز به جانم نیشتر زدی و تنها رفتی

بی من بمان تجربه کن یاری دگر را گرمی دستی دیگر را
بخاطر هم نیاور مرا اگر اینگونه راحتی
بخند به همه بگو که شادی
ولی من که میدانم
حتی دمی هم نمی توانی آسایش داشته باشی
آخر انچه تو با من کردی خارج از توان
تو
بود
هرگز باور نداشتم اینچنینم کنی
هرگز

میترسم برای روزهایی که میایند برای تو
افسوس

افسوس که تا آخرین دم ندانستم چه با من خواهی کرد
ندانستم دلت.نگاهت.دوست داشتنت همه یک  فریب بود
میترسم از روزی که چشمانت چون حال امروزم
بارانیست
و درپی شانه ای برای گریستن

نمیدانم یادت هست
چگونه دلی که در دستانت بود
برای تو میتپید زیر پایت گذاشتی
تا انجا که توان داشتی فشردی
که نشاید باری دیگر در پی ات چون کودک گریانی دوان دوان
گوشه دامنت را بگیرد تا لحظه ای درنگ کنی
اما تو حتی نگاه هم نکردی
نگاه نکردی
می دانم
چون نمی توانستی
نمی توانستی ببینی آنکه زیر گامهای توست
منم
منی که تمام زندگیم بودی
منی که دنیایم را به پایت می ریختم تا نروی
یادت می آید
پیش روی توی سرد دل
به چه سان اشک ریختم

که شاید گرمای اشکهایم دل سخت تو را نرم کند
اما چه خیال باطلی

تو نگاهت به من نبود
دلت در نهان خانه دلی دیگر بود
و
من تنها یه بازیچه
بازیچه
هرگز ندانستم چه از تو دریغ کردم
چه برایت کم گذاشتم
که بی من قصد رفتن کردی
کاش هرگز نمی دیدمت
کاش چشمانم کور بود
کاش هرگز از تو بودن نخواسته بودم
کاش

کاش می دانستم چه با من خواهی کرد
کاش می گفتی تو چه خواستی که من به تو ارزانی نداشتم
کاش.........
وقتی می رفتی باورم نبود که تنها می روی
اما تو باورهای مرا هم درهم شکستی
هرگز نپرسیدی بی تو چه خواهم شد
ندانستی بی تو هیچم
هرگز نفهمیدم در شکستنم.در نابودیم چه رازی نهفته بود
که مرا اینگونه بر باد دادی؟؟؟
بخند شاد باش برای دلی که شکستی

برای حریم حرمتی که زیر پا گذاشتی
اینک در آتشی می سوزم که تو به جانم افکندی
به کامم شوکرانیست که تو در جامم ریختی
اما من به عشق تو تا آخرین جرعه سر کشیدم
آخر باکم نبود
چون خیالم بود تو با منی

......
روزها خواهد گذشت
تو با عشقی دگر
با شادی و شور
با تب وتاب
لحظه ها را ز دست ندانسته خواهی داد
و
من با آتشی به جان و زهری به کام
خواهم سوخت
خواهم درد کشید

و زان پس ز میان خاکسترم
چون ققنوس افسانه ها
جوانه می زنم
بهار می شوم
دوباره جان خواهم گرفت
و سرنوشت

آنچه که با من و دلم روا داشتی
به تو بازخواهد گرداند
نه
 سوختنت را نمی خواهم
درد کشیدنت را ارزو نداشتم
فقط از خدا یک چیز خواستم
که ترا به یکی چون خودت مبتلا کند

آن دقایق که خودت را در جسمی دیگر نظاره گر باشی
میدانی چه با من میکردی

اما من به حرمت عشقت دم نمیزدم

اسم تو صورت تو و یاد تو
تنها یک چیز را بخاطر من میاورد دروغ را
تو یک دوست را از دست دادی و من دشمنم را شناختم
راستی میتوانی بگویی چه کسی ضرر کرده؟

 

 

۶۶۸

 

 

می نویسم " د ی د ا ر "

تو اگر بی من و دلتنگ منی

یک به یک فاصله ها را بردار