همیشه فکر کن تو دنیای شیشه ای زندگی می کنی، پس سعی کن
سنگی بطرف کسی پرتاب نکنی. چون اولین چیزی که می شکنه و خراب می شه
دنیای خودته...
هیچ وقت نخواسته ام جای فرشته ای باشم که تاریخ را مینویسد.
روزهای تکراری، داستانهای تکراری، سرنوشتهای تکراری
بیچاره فرشته ...
یکی بود و یکی نبود، اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من
بودم...
یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو
نداشت من بودم...
یکی خواست و یکی نخواست، اونی که خواست تو بودی و اونی که
بی تو بودن رو نخواست من بودم...
یکی آوورد و یکی نیاوورد، اونی که آوورد تو بودی و اونی که جز تو به
هیچ کس ایمان نیاوورد من بودم...
یکی برد و یکی نبرد، اونی که برد تو بودی و اونی که دل به تو باخت
من بودم...
یکی گفت و یکی نگفت، اونی که گفت تو بودی و اونی که دوستت
دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم ...
یکی موند و یکی نموند، اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو
نمیتونست بمونه من بودم...
مرا این گونه باور کن:
کمی تنها...کمی بی کس...کمی از یاد رفته...
خدا هم ترک ما کرده...
خدا دیگر کجا رفته؟
نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟
که شاید هم به جرم آن...
غریبی و جدایی هست . . .
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند ......!!!!
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
گفتم : «بمان!» و نماندی !
رفتی...
صعود و
سقوط!
فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی !
و می خندند!
یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم. آخه میدونی من اینجا
خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.جایی که هیچ مزاحمی
نباشه. وقتی همه چیز حل شد
تو هم بیا اونجا. آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....
یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم. آخه میدونی من
اینجا خیلی تنهام....
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: آره میدونم.فکر خوبیه. منم خیلی
تنهام....
یه روز دیگه تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم.
آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: آره میدونم .فکر خوبیه . منم خیلی
تنهام....
حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیشتر از اون
خوشحالم میکنه اینه که هنوز
نمیدونه که من
خیلی خیلی تنهام
دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم
و آرزویی در دل کردم ...
آرزویی هر چند بچه گانه...
هر چند از روی دل...
هر چند ...
می دانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم!
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی
با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمی تواند جای تو را در دلم بگیرد...
نگاهت در یاد من همیشه جاوید است..
برای همیشه...
صدای شکستن قلبم را نشنیدی
چون غرورت بیداد می کرد . . .
اشک هایم را هم ندیدی
چون محو تماشای باران بودی . . .
ولی امیدوارم آنقدر در آیینه مجذوب زیباییت نشده باشی تا حداقل
زشتی دیو خود خواهیت را ببینی . . .
باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کردی . . .
دیروزبا٬ با توبودن گذشت
امروزدیدم دستانم ازدستانت جداست
امروزاندازه ی دوریت را ازمن فهمیدم
بودن و نبودنت را در کنارم با یکدیگر سنجیدم
نمی دانی چقدر بی تو تنهایم !
وقتی که خسته شدی به دنبال سعادت خود راهت را جدا کردی و رفتی و مرا
خسته تنها گذاشتی ...
می دانم دیوانگی ست که پس از این همه مدت و سال از تو یاد می کنم از توئی که
هیچگاه فکر نمی کردی به این حد تو را دوست بدارم!
زندگی را با تو شناختم، خود را با آن ساختم و تو را در دل خود جای دادم!
نمی دانی !
که تو در بارانی ترین و خسته ترین روزهای عمرم به سوی من آمدی !
و در لحظه ای راز دلت را به من گفتی که خود نقشه ی قتل احساساتم را می کشیدم!
آن هنگام که باید سکوت می کردی تا من سخن گویم تنها خودت سخن راندی و رفتی !
همان هنگام که باید سخن می گفتی بی سخن از من گذشتی !
نپرسیدی چرا اینگونه ای تو؟
تنهاییم را، غصه ها و خشمم را از چشمانم می فهمیدی !
دروغ نمی گویم اگر نیمه ی دوم من بودی !
رفتی و مرا از نگاه رویائیت دل دریائیت، قامت پر از سخاوتت صدای زیبا ودل نوازت
که با آن عالمی را به خود مشغول می کردی و در آن هنگام به من می نگریستی !
حتی به سایه ات اجازه ی ماندن را ندادی !
رفتی طوری که انگار هرگز نبودی !
و مرا کشتی طوری که انگار هرگز زنده نبودم!
دلم برایت تنگ شده !
کجایی؟
پشت کدامین کوه؟ ورای کدامین صحرا؟ درون کدام دل خانه داری؟
آیا دیشب که فریاد می زدم و با تو در دل آسمان سخن می گفتم حرفهایم را شنیدی؟
اشکهایم را دیدی؟
همان اشکها که در لحظه ی رفتنت تو را حیران کرد اما بازنگرداند!
چرا همواره بر این تصوری که من بزرگ و شخصیتی محکم دارم!؟
نازنین من با تو اینگونه بودم!
حال دیگر خود بدان بی تو چگونه ام!!!!
سخنی ندارم جز دو حرف و یک کلام!
دوستت دارم !
و تنهایم!