آری...گاهی اوقات عاشق می شویم و طوری عشق می ورزیم
که گویا معشوق پاره ای از تنمان شده و هر لحظه او را به خود
نزدیک تر می بینیم به طوری که همه آینده خود را در وجود او
خلاصه کرده و حتی گاهی اوقات دلمان آنقدر برایش تنگ می شود
که می خواهیم او را از رویاهایمان بیرون کشیده و در دنیای واقعی
در آغوش گرفته و به اندازه تمام عمر گریه کنیم ...
سلام
همیشه دوست داشتم ببینمت اما بدون این چیزا :
اشک ؛ غم ؛ تنهائی ؛ سکوت
همیشه دوست داشتم ببوسمت اما می ترسیدم اشکای روی صورتت شور باشنو زخمای قلب منم از شوریش بسوزن
همیشه تو واسم زیباترین بودی اما نذاشتم پاره تنم بشی چون اگه می رفتی من میمردم
اما الان
الان هم تو رفتی
من نبوسیدمت
در آغوشت هم نگرفتم
پاره تن منم نبودی
اما باز هم دارم میمیرم
نه مثل مردن
دارم می میرم مثل گریه کردن - ذره ذره و یکریز
الانم آرزوم اینه که منو ببینی ببوسیم و بگی که دوستم داری
اما یه چیزایی مانع این میشه
چیزایی که دوست دارم بدون این چیزا منو ببینی :
اشک ؛ غم ؛ تنهائی ؛ سکوت
فقط تو میتونی اینا رو ازم بگیری
بدون تو نمیمیرم
تموم نمیشم
حتی قول هم میدم که گریه نکنم
اما فراموش میشم
فراموش...
کاس واقعا میشد این کارو کرد .آه... .
دلم تنگید کی میایی ؟ :)
پاک و صادق و بی ریا مثل هر بار
خوشحالم بهتری .. :) دوستت میدارم
سلام دوست عزیز من دفعه اوله که اینجا میام وبلاگ قشنگی دارین اما من هنوز به چنین محتوایی عادت نکردم. موفق باشید
سلام دوست عزیز من دفعه اوله که اینجا میام. وبلاگ قشنگی دارین البته من هنوز به چنین محتوایی عادت نکردم. موفق باشید