این شمیم عشق چه فرار است و چه ماندگار است
اثر جراحتش؛ گویی که پاک نمی شود از روح هرچه
بسائیش؛ به منطق می ماند چنان لکه ننگ و ثابت
می شود چون ندیده بپنداریش؛ از چه اینگونه گدائیش
می کنی؟فراموشش کن؛ بسپارش به رقص باد؛ به
مهمانی گندم زار دوردست؛بگذار مرد نانوا کوره داغش
کند؛بفروشش به لبخند آفتاب یا که رود روان؛آوای مردی
دوردست یا دختری دهقان؛قاصدی گفته است که باز
خواهد گشت با خزان رفته . . .