حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۶۱۰

 

ازش پرسیدم چقدر دوستم داری؟!

گفت از اینجا تا خدا

اشک تو چشام اومدو بهش گفتم:

مگه نگفتی خدا از همه چیز به ما نزدیکتره . . . !!

 

۶۰۹

 

دخترک توقع زیادی نداشت... تنها آرزوش٬ مرگ تنهایی بود!

میترسید...از کلمه ای که با تمام وجود٬احساس کرده بود.

چه در روز روشن٬ که صدای قدمهای بی هدفش٬

تنهائیش رو به رخش میکشید..

و چه شبهائی که تنها همدمش ٬صدای خیس بارون بود و قلبی که

ازترس ٬به شمارش می افتاد.....

او میترسید...از آغوش تنهایی٬ که همیشه به روش باز بود

و اونو به اجباردر آغوش میکشید......

اولاش٬ وحشت٬ تنها سوغات تنهائی بود٬ولی هرچی

دخترک بزرگترمیشد٬تنهائیش هم قد میکشید و سایش

رو از سر او کم نمیکرد....

هر بار هم سوغات جدیدی داشت....

کم کم ٬ترس جای خودش رو به لذت داد...سوغاتش هم شد

صدای غمزده ساز و آتش سیگار.... و اشکی که هیچوقت دلیلی جز

تنهائی ٬برای سرازیر شدن نداشت...

دخترک ٬هیچوقت نفهمید ٬ که چراهمدم لحظه

 های زیبای زندگیش٬ تنهائیست ....تنهائی.... !!

 وقتی اون نیست٬ لحظه ها به سنگینی سال

 میگذرن....وقتی اون نیست٬اشک دلیلی واسه لبریز

 شدن نمی خواد...وقتی اون نیست٬زندگی مفهومشو گم

میکنه٬ دل نمیخواد زنده باشه ٬قلب نای تپیدن نداره.......

وقتی اون نیست٬ تنهائی وسوغاتش ازراه میرسه...

      عزیزترینم ٬  هیچوقت تنهام نذار٬

 هیچوقت........ من ازتنهایی می ترسم....

                می ترسم.........

                                     میترسم............

 

 

 

۶۰۸

 

چگونه فراموشت کنم .....

 

چگونه فراموشت کنم تو را که به قصر سپید عشق هدایتم کردی

وبرای اشکهایم شانه هایت را ارزانی داشتی

وبا صداقت عاشقانه ات دلم رابه درد آوردی

 

چگونه فراموشت کنم تو را

که روزها در خیالم سایه ات را می دیدم وطپش قلبت را حس می کردم

 

چگونه فراموشت کنم تو را

که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کرده ام

 دستم را به تو دادم ، قلبم را به تو دادم

بازوانم را به تو بخشیدم

و شانه هایم که نپرس

دیگر با من غریبه اند و تمامی لحظه ها تو را می خواهند

و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند

 

چگونه فراموشت کنم

 تو را که قلم سبزم را به تو هدیه کردم که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند

پیشترها سبز را نمی شناختم. بهتر بگویم با سبز رفاقتی نداشتم.

 سبز را با تو شناختم و دلم می خواهد که به یاد تو همیشه سبز بنویسم.

بیا و در رویاهایم دلت را به من بده.

فکرت را به من بده.

سرت را روی شانه هایم بگذار.

بیا عطر کلماتت را میان هم تقسیم کنیم....

 

 

 

۶۰۷

 

شاید اونجوری که باید       قدرتو من ندونستم.....

                   حرفایی بود توی قلبم...    من نگفتم...نتونستم....

   من به تو هرگز نگفتم      با تو بودن آرزومه

                    نقش اون چشمای مغرور    لحظه لحظه روبرومه........

      نیومد روی زبونم

                         که بگم بی تو چی هستم.....

   که بگم دیوونتم من.....

                            زندگیمو به تو بستم.......

تورو دیدم مثه آینه                      توی تنهایی شکستی

           من کلامی نمی گفتم......  که برام  (( زندگی ))  هستی.... 

  نمی دونستی که چون گل     

            توی قلب من شکفتی...

                      چشم تو پر از گلایست .....اما هرگز  نمی گفتی....

 

     شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم.....

     حرفایی بود توی قلبم....من

                     نگفتم.......نتونستم........... نتونستم...  !!!!؟

 

 

 

 

۶۰۶

 

گفت: به من بگو چقدر دوستم داری؟


گفتم:


تو را به بلندی کوه‏ها ، پهنای دشت‏ها ، عمق دریاها و به زیبایی گل‏ها
دوست دارم.


تو را به اندازه‏ تمام وجودت دوست دارم


زیرا هیچ‏کس را بدین‏سان دوست نداشته‏ام!


با حسرت سری جنباند و گفت:


متاسفم از اینکه نمی‏توانم حرف‏هایت را باور کنم

 

زیرا :


قلب کوچک من تحمّل ،
عشق بزرگ تو را ندارد!